کد مطلب:212857 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:86

مناظره هشام بن حکم با عمرو بن عبید بصری در امامت
ابومروان (یا ابوعثمان)، عمرو بن عبید بن باب، (متولد سال 80 هجری)، متكلم، از بزرگان و بانیان فرقه معتزله، و از یاران و خویشاوندان واصل بن عطا، پیشوای اهل اعتزال، می باشد. روزی خوارج در مجلس حسن بصری گفتند كه مرتكب گناه كبیره كافر است و گروهی (اهل سنت) گفتند كه مؤمن است اگر چه فاسق است؛ واصل بن عطا گفت كه (فاسق) نه مؤمن است نه كافر (و عمرو بن عبید افزود كه منافق است). حسن بصری، واصل را از مجلس خود طرد كرد، او از ایشان عزلت گزید و عمرو بن عبید بدو پیوست و در كنارش نشست؛ لذا به این دو تن و پیروانشان معتزله گفته اند. عمرو بن عبید معروف به زهد بود (بطوری كه او را زاهد معتزله خوانده اند) پدرش شرطه بود، هنگامی كه پدر و پسر با یكدیگر می رفتند، مردم می گفتند: این بهترین خلق و فرزند بدترین مردم است، و پدرش می گفت كه راست گفتید، او ابراهیم است و من آذر!

عمرو بن عبید را رسالات و كتبی است. او در بازگشت از سفر حج در سن 64 سالگی در سال 144 هجری درگذشت. منصور عباسی كه او را بزرگ می داشت، در مرگ او مرثیه گفت. (تاریخ ابن خلكان، ج 1، ص 418).

یونس بن یعقوب گوید: روزی جمعی از اصحاب كه حمران بن اعین و مؤمن طاق و



[ صفحه 418]



طیار و هشام بن سالم در میانشان بودند، خدمت امام صادق (ع) بودند، و هشام بن حكم كه در آن روز جوانی نورسیده بود نیز حضور داشت. امام صادق علیه السلام فرمود: ای هشام! جریان مناظره ات را با عمرو بن عبید گزارش نمی دهی؟ هشام عرض كر: مرا شرم آید كه در محضر شما سخن گویم و از هیبت شما زبانم گویا نمی شود. حضرت فرمود: هرگاه شما را به چیزی امر كردم به جای آرید.

هشام گفت: چون از وضع عمرو بن عبید و مجلس او در مسجد بصره به من خبر رسید بر من گران آمد، لذا به سویش رهسپار شده، روز جمعه ای وارد بصره شدم و به مسجد رفتم، دیدم جماعت بسیاری گرد او حلقه زده و عمرو بن عبید در میان آنهاست، جامه پشمینه سیاهی بر كمر بسته و عبایی به دوش افكنده و مردم از او سؤال می كردند. از مردم راه خواستم، به من راه دادند تا در آخر مردم به زانو نشستم؛ آن گاه گفتم: ای مرد دانشمند! من مردی غریبم، اجازه می دهی مسأله ای بپرسم؟

عمرو بن عبید گفت: آری.

گفتم: آیا شما چشم دارید؟

گفت: پسر جان، این چه سؤالی است، چیزی را كه می بینی چه پرسشی دارد؟

گفتم: پرسشهای من این گونه است.

گفت: پسر جان بپرس، اگر چه سؤالت احمقانه است.

گفتم: شما جواب همان سؤال را بفرمایید.

گفت: آری.

گفتم: با چشمتان چه می كنید؟

گفت: با آن رنگها و اشخاص را می بینم

گفتم: آیا بینی دارید؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه كار می كنید؟

گفت: با آن بو را استشمام می كنم.

گفتم: آیا دهان دارید؟

گفت: آری.

گفتم:با آن چه كار می كنید؟

گفت: با آن بو را استشمام می كنم.

گفتم: آیا دهان دارید؟

گفت: آری.

گفتم:با دهان چه می كنید؟

گفت: با آن مزه های مختلف را می چشم.

گفتم: آیا زبان دارید؟



[ صفحه 419]



گفت: آری.

گفتم: با آن چه می كنید؟

گفت: سخن می گویم.

گفتم: آیا گوش دارید؟

گفت: آری.

گفتم: با گوشتان چه می كنید؟

گفت: صداها را با آن می شنوم.

گفتم:آیا دست هم دارید؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه می كنید؟

گفت: با آن چیزها را می گیرم، و نرمی و زبری را به وسیله آن تشخیص می دهم.

گفتم:آیا پا هم دارید؟

گفت: آری.

گفتم: با آن چه كاری را انجام می دهید؟

گفت: با پاهایم از جایی به جای دیگر منتقل می شوم.

گفتم: آیا شما دل هم دارید؟

گفت: آری.

گفتم: دل به چه كارتان می آید؟

گفت: با آن هر چه بر اعضا و حواسم وارد شود تشخیص می دهم.

گفتم:مگر این اعضا از دل بی نیاز نیستند؟

گفت:نه.

گفتم:اگر اعضا و جوارح صحیح و سالمند، و وظایف خود را انجام می دهند، دیگر چه نیازی به دل می باشد؟

گفت: پسر جان، هر گاه اعضای بدن در چیزی كه دیده، یا بوییده، یا چشیده، یا شنیده، و یا لمس كرده تردید كند، آن را به دل ارجاع دهد تا تردیدش از بین برود و یقین حاصل كند.

گفتم: پس خدا دل را برای رفع تردید اعضا قرار داده است.

گفت: آری.

گفتم: پس دل لازم است و گرنه برای اعضاء یقینی نباشد و انجام وظیفه بطور صحیح صورت نگیرد؟



[ صفحه 420]



گفت: آری.

گفتم: ای ابامروان (عمرو بن عبید)! خدای تبارك و تعالی كه اعضای بدن تو را بدون امام و پیشوایی كه صحیح را تشیخص دهد و تردید را به یقین بدل كند وانگذاشته، چگونه ممكن است این همه مخلوق را در سرگردانی و تردید و اختلاف واگذارد و برای آنان امام و پیشوایی كه در شك و حیرت مرجع آنان باشد تعیین نفرماید، در صورتی كه برای اعضای تو امامی قرار داده كه حیرت و تردیدت را به آن ارجاع دهی؟

عمرو بن عبید با شنیدن این سخنان خاموش ماند و چیزی نگفت. سپس رو به من كرد و

گفت: تو هشام بن حكمی؟

گفتم: نه. [1] .

گفت:همنشین او بوده ای؟

گفتم: نه

گفت: پس تو اهل كجایی؟

گفتم: اهل كوفه.

گفت: پس تو همان هشام هستی!

آن گاه از جای خود برخاست و مرا در آغوش گرفت و به جای خود نشاند، و تا من آنجا بودم سخن نگفت.

امام صادق (ع) لبخندی زد، و فرمود: ای هشام! چه كسی این استدلال را به تو آموخت؟ هشام عرض كرد: آنچه از شما شنیده بودم منظم كردم، و بر زبانم چنین جاری شد. حضرت فرود: به خدا سوگند، این مطالب در صحف ابراهیم و موسی نوشته شده است. [2] .



[ صفحه 421]




[1] هشام، به خاطر پرهيز از افشاي نام خود، پاسخ منفي داد.

[2] اصول كافي، ج 1، ص 129، (در نسخه اصول كافي، پرسش ها و پاسخ هاي مربوط به زبان، دست و پا ثبت نشده است).

- مروج الذهب، ج 4، ص 105، (مسعودي، با تفاوت، فقط پرسشها و پاسخهاي مربوط به چشم و گوش و زبان را ذكر كرده است).

- رجال كشي، ص 231، (در نقل كشي، پرسش ها و پاسخ هاي مربوط به زبان، گوش، دست، و پا نيامده است).

- كمال الدين، ج 1، باب 21، ح 23، ص 207.

- علل الشرايع، باب 152، ح 2، ص 193.

- امالي صدوق، مجلس 86، ح 15، ص 472.

- امالي سيد مرتضي، ج 1، مجلس 12، ص 122) خلاصه روايت در امالي سيد مرتضي آمده است).

- احتجاج طبرسي، ج 2، ص 125.

- بحارالانوار، ج 23، ص 6 و ج 61، ص 248.